شاید بعضی ها بگن که عاشقای واقعی هیچ وقت به هم نمیرسن !
اما این یه باور غلطه !
من باورم اینه که :
شاید بعضی ها بگن که عاشقای واقعی هیچ وقت به هم نمیرسن !
اما این یه باور غلطه !
من باورم اینه که :
اگه یه روز وقتی داشتی رد می شدی نگات کرد ، بدون براش مهمی .
اگه یه روز وقتی داشتی می افتادی ، برگشت و با عجله اومد سمتت ، بدون براش عزیزی !
اگه یه روز وقتی داشتی میخندیدی ، برگشت و نگاهت کرد ، بدون واسش قشنگی !
اگه یه روز وقتی داشتی اشک میریختی ، اومد و باهات اشک ریخت ، بدون دوستت داره !
اگه یه روز وقتی داشتی با یکی دیگه حرف میزدی ترکت کرد ، بدون عاشقته !
اگه یه روز دیدی داری ترکش میکنی و فقط سکوت کرده ، بدون دیوونته !
اگه یه روز دیدی که در نبودنت داغون شده ، بدون براش همه چی بودی !
اگه یه روز دیدی که از بی تو بودن می ناله ، بدون بدون تو میمیره !
اگه یه روز دیدی که بعد رفتنت لباس سیاه پوشیده ، بدون روحش مُرده !
اگه یه روز دیدیش که یه جا افتاده و یه پارچه ی سفید روش کشیدن ، بدون دیگه مُرده !
خدا رو می خوام نه واسه این که ازش چیزی بخوام
خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدا رو می خوام نه واسه ی جهنم و بهشت
خدا رو می خوام نه واسه زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم
خدا رو می خوام نه واسه سِکه و سَکو و مَقام
خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم واسه این که تو رو بهم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشق بودنو یادم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشقا رو خیلی دوست داره
خدا رو دوست دارم چون عاشقو تنها نمی ذاره
خدا رو دوست دارم واسه این که حواسش با منه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می زنه
آنگاه که غرور کسی را له می کنی ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشَت را می بندی تا صدای خُرد شدن غرورش را نشنوی ،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری...
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟
گفتمش آغاز درد عشق چيست ؟
گفت آغازش سراسر بندگيست !
گفتمش پايان آن را هم بگو !
گفت پايانش همه شرمندگيست .
گفتمش درمانش را هم بگو !
گفت درماني ندارد ، بي دواست !
گفتمش يک اندکي تسکين آن ؟
گفت تسکينش همه سوز و فناست !
عشق غالباً یک نوع عذاب است
اما
محروم بودن از آن مرگ است
پسر به دختر گفت : اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی ، اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم .
دختر لبخندی زد و گفت : ممنونم .
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد...
حال دختر خوب نبود...
نیاز فوری به قلب داشت...
از پسر خبری نبود...
دختر با خودش می گفت : میدونی كه من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی...
ولی این بود اون حرفات...
حتی برای دیدنم هم نیومدی...
شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم...
آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد...
دكتر بالای سرش بود .
به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده ؟
دكتر گفت : نگران نباشید ، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده .
شما باید استراحت كنید...
درضمن این نامه برای شماست !
دختر نامه رو برداشت ...
اثری از اسم روی پاكت دیده نمی شد .
بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود :
سلام عزیزم .
الآن كه این نامه رو می خونی ، من در قلب تو زنده ام .
از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم ، چون می دونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم...
پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم...
امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه .
عاشقتم تا بینهایت
دختر نمی تونست باور كنه...
اون این كارو كرده بود...
اون قلبشو به دختر داده بود...
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم ؟
.
.
مرد نمازشو قطع کرد و داد زد : هِی ، چرا بین منو خدام فاصله انداختی ؟
مجنون به خودش اومد و گفت : من که عاشق لیلی هستم ، تو رو ندیدم !
تو که عاشق خدای لیلی هستی ، چطوری منو دیدی ؟!
این وبلاگ به آدرس زیر منتقل شد :
تعداد صفحات : 2